"نامه بدون نقطه" یک رعیت در زمان ناصرالدین شاه

متنی رو که میخونید ، نامه ايه كه مرحوم ميرزا محمد الويري به مرحوم احمدخان امير حسيني سيف الممالك فرمانده فوج قاهر خلج رقمي داشته كه شروع تا خاتمه نامه تمام از حروف بي نقطه الفبا انتخاب و در نوع خود از شاهكارهاي ادب زبان پارسي به شمار مي آيد.

انگيزه نامه و موضوع آن قلت درآمد و كثرت عائله و تنگي معيشت بوده است.
اين نامه در زمان ناصرالدين شاه بوده.


بسمه تعالي

سر سلسله امرا را كردگار احد، امر و عمر سرمد دهاد. دعا گو محمد ساوه ای در كلك و مداد ساحرم و در علم و سواد ماهر. ملك الملوك كلامم و معلم مسائل حلال و حرام. در كل ممالك محروسه اسم و رسم دارم. درهرعلم معلم و در هراصل موسسم .در كلك عماد دومم درعالم، درعلم وحكم مسلم كل امم سرسلسله اهل كمالم اما كوطالع كامكار و كو مرد كرم؟

دلمرده آلام دهرم. كوه كوه دردها در دل دارم. مدام در دام وام، و علي الدوام در ورطه آلام دهرم هر سحر و مسا در واهمه و وسواس كه مداح که گردم و كرا واسطه كار آرم كه مهامم را اصلاح دهد و دو سه ماهم آسوده دارد.

مكرر داد كمال دادم و در هر مورد مدح معركه ها كردم. همه گوهر همه در، همه لاله همه گل، همه عطار روح همه سرور دل، اما لال را مكالمه و كررا سامعه و كور را مطالعه آمد. همه را طلا سوده در محك ادراك آورده احساس مس كردم و لامساس گو آمدم. اما علامه دهرم، ملولم و محسود و عوام كالحمار محمود و مسرور ... لا اله الا الله وحده وحده دلا در گله مسدود دار در همه حال كه كارهاي همه عكس مدعا آمد علاوه همه دردها و سرآمد كل معركه ها عروس مهر در آرامگاه حمل در آمد.

عالم و عام لام و كرام، صالح و طالح، صادر و وارد، كودك و سالدار، گدا و مالدار، همه در اصلاح اهل و اولاد و هر كس هر هوس در معامله و سودا دارد آماده و اطعمه و هر سماط گرد آورده، حلوا و كاك، سركه و ساك، كره و عسل، سمك و حمل، گرمك و كاهو، دلمه و كوكو، امرود و آلو، الي كلم كدو، همه در راه، مكر دعاگو كه در كل محرومم و در حكم كاالمعدوم.

اگر موهوم و معلول معدل سه صاع و دو درم ارده گردد حامد و مسرورم. مگر كرم سر كار اعلي كه سرالولد و سرالوالد در او طلوع كرده و دادرس آمده، درد ها دوا، وامها ادا و كامها روا گردد.

له طول عمر كطول المطر سواء له الدرهم، و كه المدر دهد مرد را كام دل كردگار همه عمر آسوده و كامكار دل آرا همه كار و كردار او ملك در سما مادح كار او طول الله عمره و دمره حاسده، هلك اعدائه ، اعطه ماله، اصلح احواله و اسعد اولاده مدام السماء  .

یا علی

تهمت آبرو

گفته بودی درد دل کن گاه با هم صحبتی
کو رفیق رازداری! کو دل پرطاقتی؟


شمع وقتی داستانم را شنید آتش گرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی

تا نسیم از شرح عشقم باخبر شد، مست شد
غنچه‌ای در باد پرپر شد ولی کو غیرتی؟


گریه می‌کردم که زاهد در قنوتم خیره ماند
دورباد از خرمن ایمان عاشق آفتی


روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی


بس که دامان بهاران گل‌به‌گل پژمرده شد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی


من کجا و جرأت بوسیدن لب‌های تو
آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی‌

فاضل نظری

یا علی

 

داستان سیستان

در تاریخی که می کنم سخنی نرانم که آن به تعصبی و تزیّدی کشد و خوانندگان این تصنیف گویند :‌« شرم باد این پیر ( بی پیر!) را ! »  ابوالفضل بیهقیِ دبیر – آغازه ی فصل بر دار کردن حسنک

« چه هتلی!بگو خرابه ی شام ! هتل آزادی را که شنیدیم خیال کردیم جایی است مثل هتل آزادی تهران ....  کف زمین خاک خالی بود . هنوز روی پله های ورودی یک تخته ی داربست گذاشته بودند که نشان از تردد فرغون داشت . باورمان نمی شد . تو که رفتیم از میان دسته ی کارگرو بنا ، دو نفر با کت و شلوار سرمه ای خاک آلود آمدند به استقبال . نشناختیمشان . خلج و به رخ از دفتر ره بری بودند . به گرد و خاک کت و شلوارشان که نگاه کردیم ، فهمیدیم که هیچ چیزی نباید گفت . رفتیم بالا ... یک نفر درها را روغن می زد . دو نفر با دریل و فنر لوله باز کنی فاضلاب دست شویی ها را باز می کردند ... چهار نفر هم با سطل و کف شور به جان دو سانتی متر خاک کف اتاق افتاده بودند. نفر دهم هم با توصیه های حیاتی اش ما را راه نمایی می کرد : « بی زحمت به پنجره ها دست نزنید . لوله هاشان خشک شده اند، کنده می شوند ، می افتند پایین رو سر مردم ! دست شویی نروید . درها قفل و کلید ندارند هنوز . لوازم تان را مراقب باشید . شب سرد می شود ، برای تان علاءالدین می آوریم . این هتل البته پتو هم ندارد . پرواز بعدی بچه های بیت می آورند . حمام البته هیچ مشکلی ندارد ، به جز آب گرم ... »

« شیعه و سنی مخلوط ایستاده بودند . البته توی بعضی قسمت ها از روی پلاکاردها می شد حدس که مردم به صورت طایفه ای ایستاده اند. میرشکارها هم شیعه هاشان و هم سنی هاشان کنار هم ایستاده بودند . شهنوازی ها هم . پیر مردی بین شان بود با مو و ریش یک دست سفید . سبیلش را تراشیده بود . شبیه اهل سنت بود ... دور سرش یک سربند بسته بود . گفتمش که به سمت من مگاه کند . با صدای بمی گفت : ما بسیجی هستیم ها . بسیجی آماده . ما را توی ارتش هم راه ندهند ، در بسیج خدمت می کنیم. به سربندش نگاه کردم . نوشته بود :‌یا امیرالمومنین حیدر  ... شیعه در ... نه ... مسلمان در هیچ چارچوبی نمی گنجد ... »

« از بیت خبر دادن که در ادامه ی سفر به دلیل مشکلات در تامین مکان اسکان ، باید همه ی گروه ها تعداد افرادشنا را کاهش دهند . یاد مصاحبه ای می افتم با یکی از فوتبالیست های جوان ایرانی که در آلمان بازی می کند . جایی گفته بود وقتی یک بازی کن ژاپنی به صورت آزمایشی به تیم ما اضافه شد ، دویست خبرنگار ژاپنی به آلمان آمدند برای تصویربرداری از تمرین های او ! آن وقت ما برای سفر ره بر در تامبن مکان استراحت مشکل داریم ، غذا هم فقط پلو مرغ می دهیم !! برای همین است که خبرنگاران ره بر با صفا از آب در می آیند ... روزنامه ها و شبکه های خبری خود باید هزینه ی خبرنگارشان را بدهند ... حتی سفرهای درجه دوی دولتی خودمان نیز ، اوضاع شان این گونه نیست . »

« ... من  و جعفریان هیچ انگیزه ای برای خرید نداشتیم ... دوری زدین ذاخل منطقه ی آزاد و خیلی زود خسته شدیم . و روی نیمکتی کنار خیابان ولو شدیم ... یک هو چشم مان افتاد به دو نفر که چهره هاشان آشنا بود . دو مرد جوان و دو خانم چادری ...

درست در یک زمان همدیگر را صدا زدیم ! محمد حسین ! رضا ! می بینی ؟ امتحانات نهایی خیلی وقت بود تمام شده بود ، اما خودشان دست بردار نبودند . پنهانی ردشان را گرفتیم . دو جوان لاغر اندام می رفتند داخل مغازه ها . قیمت می کردند . چانه می زدند و واقعیت آن است که چیزی نمی خریدند ... با خودشان و خانم هاشان آرام آرام می گفتند :

این جا هم گرانی است !

خدای بزرگ من!شکر می کنم تو را که در مملکتی می زیم که فرزندان بزرگترین مسئولش مانند مردم عادی در بازار راه می روند . مانند مردم عادی چانه می زنند و مانند مردم عادی خرید می کنند .و البته جز این نباید باشد ، اما آنقدر خلاف قاعده دیده ایم که قاعده مبهوت مان می کند ... هیچ کدام از مغازه دارهای پاساژ کویتی های منطقه ی آزاد چابهار ، بو نبردند که در شب جمعه آن دو جوانی که اجناس را برانداز می کردند ، فرزندان ره بر بوده اند ... آن قدر بچه ی وزیر و وکیل دیده ایم که با چهع تبختری روی زمین راه می روند و آن قدر آقا زاده دیده ایم که استخر و سونا و پیست را برای شان قرق می کنند که این رفتار عادی و معمولی مسعود و مجتبا اشکمان را در می آورد .»

تا حالا فکر کنم ۴ تا کتاب معرفرفی کردم ولی نمیدونم چند تاش رو خوندین . ولی این یکی رو حتما بخونید . به امیر نیکویی قسمتون میدم که حتما بخونین .از خیلی چیزا که قبلا ازشون اطلاعی نداشتین مطلع می شین .

این کتاب یادداشت های شخصی رضا امیرخانی تو سفر ره بر یه سیستان و بلوچستانه که سال ۸۱ بود . تو این کتاب آقای امیخانی بیشتر به حواشی سفر می پردازه تا متن اصلی و سخنرانیهای ره بر . البته نه اینکه اصلا حرفی از سخنرانی ها نزنه . نه! بلکه اون نکاتی رو که به نظرش مهم تر بود رو تو متن اورده . این کتاب پره از نکات ریز و بعضا تامل برانگیز سفر ره بری که چند تاش رو براتون اوردم . انشاالله بم اعتماد کنین و این یه کتاب رو بخونین .

پ.ن۱ : سلام ( البته با تاخیر )

پ.ن ۲ : قرار بود امروز ساعت ۲ با بسیج بریم نطنز . سایت انرژی هسته ای . ولی نشد . یعنی عقب افتاد و حالا کی می برن خدا می دونه .

پ.ن ۳ : نمی دونم پریروز سخنای ره بر رو شنیدین یا نه . ولی امیدوارم شنیده باشین.

پ.ن ۴ :یادتون نره کتاب رو بخونید ...

پ.ن ۵ : ببخشید چند روز بود نیومده بودم . نگران که نشده بودین ؟

پ.ن ۶ : تا بعد ...

یا علی

 

... و فقط خاطره هاست ...

در گذر گاه زمان خیمه ی شب بازی دهر

با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد

عشقها می میرند      رنگها رنگ دگر می گیرند

و فقط خاطره هاست

که چه شیرین و چه تلخ           دست ناخورده به جا می ماند

اخوان ثالث

پ.ن۱ : الان قمم . (خب که چی؟!)

پ.ن۲ : خیلی وقت بود یه هیئت نرفته بودم. بالاخره امشب رفتم. از بس هیئت نرفته بودم و منم عادت ندارم که زیارت عاشورا بخونم بعضی جاهاش رو یادم رفته بود.

پ.ن۳ : خیلی التماس دعا . مخصوصا اگه عرفه رفتین ما رو از یاد نبرین که خیلی محتاجیم ...

یا علی

شگفتا ...

شگفتا وقتی که بود نمی دیدم

... وقتی می خواند نمی شنیدم!

وقتی شنیدم که نخواند... وقتی دیدم که نبود!

چه غم انگیز است که وقتی چشمه ای سرد و زلال در برابرت می جوشد

و می خواند و می نالد تشنه ی آتش باشی و نه آب

و چشمه که خشکید چشمه که از آن آتش تو تشنه ی آن بودی بخار شد

و به هوا رفت و آتش کیر را تافت و در خود گداخت

و از زمین آتش روئید و از آسمان بارید

تو تشنه ی آب گردی و نه تشنه ی آتش

و بعد عمری گداختن از غم نبودن کسی

که تا بود از غم نبودن تو می گداخت

دکتر شریعتی

پ.ن۱: سلام.

پ.ن۲: و سلام ویژژژژژه خدمت طاهر ! خوبی قربان؟!!!

پ.ن۳: تا اطلاع ثانوی حرفی برای گفتن ندارم ! یعنی دارم ها! ولی نمی تونم !  اگه دلیلش هعم می خواید بدونید: حوصله ی شرح «غصه» نیست !

همین

یا علی

یک اگر با یک برابر بود ...

معلم پاي تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زير پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسيها ،
لواشک بين هم تقسيم مي کردند
آن يکي در گوشه ای "جوانان" را ورق می زد
دلم می سوخت
برای او که بيخود های و هو می کرد
و با آن شور ،
تساوی های جبری را نشان می داد
و با خطی خوانا به روی تخته ، کز ظلمت
چو قلب ظالمان و چهره زندانيان تاريک بود ،
تساوی را چنين بنوشت :
يک با يک برابر است اينجا
از ميان جمع شاگردان يکی بر خاست ،
هميشه يک نفر بايد به پا خيزد ...
و بآرامی سخن پس داد ،
اين تساوی اشباهی فاحش و محض است .
نگاه بچه ها ناگه به يک سو خيره شد با بهت
معلم مات بر جا ماند
و او پرسيد : اگر يک فرد انسان، واحد يک بود
آيا باز هم يک با يک برابر بود ؟
سکوت مدهشی بود و سؤالی سخت
معلم خشمگين فرياد زد آری
و او با پوزخندی گفت :
اگر يک فرد انسان، واحد يک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود
وآنکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پست تر می بود ؟
اگر يک فرد انسان، واحد يک بود
آنکه رنگش نقره گون  چون قرص مه می بود بالا بود
وان سيه چرده که می ناليد پايين بود ؟
اگر يک فرد انسان، واحد يک بود ،
اين تساوی زير و رو می شد .
حال می پرسم  يک اگر با يک برابر بود
نان و مال مفتخواران از کجا آماده می گرديد ؟
يا چه کس ديوار چينی ها بنا می کرد ؟
يک اگر با يک برابر بود ،
پس که پشتش زير بار فقر خم می شد ؟
يا که زير ضربت شلاق له می گشت ؟
يک اگر با يک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت :
بچه ها در جزوه های خويش بنويسيد :
يک با يک برابر نيست . . .

پ.ن۱: سلام.

پ.ن۲: آقا امیر نمیدونم شما این تساوی رو چه جوری نتیجه گرفتی که «مخاطب سالاری = تحقیر کردن نویسنده» . ولی اگه دوباره اومدی و نوشتی که منت رو سر ما گذاشتی و خوشحالمون کردی. ولی اگه دیگه نخواستی بیای : خداحافظ .

پ.ن۳: راستی الان دارم با اینترنت دایال آپ این پستو میذارم. تازه دارم می فهمم شما چه زجری میکشید(یکی ندونه فکر می کنه که من ۱۰ ساله دارم با پرسرعت کار می کنم!!).

یا علی 

یا علی

سوال هوش!

یک استاد شیمی در دانشگاهی مجهول الهویه به نام دانشگاه صنعتی همدان اقدام به برگزاری امتحان از ۴ فصل ابتدایی کتاب شیمی مورتیمر میکند. سپس پس از ۳ روز نتایج را بر روی برد نصب میکند. نمرات تمام دانشجویان به غیر از یکی از آنها از ۳۵ بالای ۲۰ میباشد. حال به نظر شما آن دانشجوی مجهول الهویه(فکر نکنید منم!!!) که دانشجویان در پی پیدا کردنش می باشند چه نمرا ای را از ۳۵ اخذ کرده؟

به جواب درست و زودتر یک عدد گل اینترنتی () اهدا میشود!

با کمال تشکر

پ.ن۱: سلام! انشاالله امشب میخوام برم تهران. یه سفر تحقیقاتی دارم. میخوام برم نمایشگاه نانو فناوری و یه گزارش بگیرم و برای شما و نشریه ی دانشگاه منتشر کنم. اگر هم شد یه کار دیگه هم دارم که در صورت ختم به خیری به استحضارتان! میرسونم.

پ.ن۲:راستی جواب سوال یادتون نره!

یا علی

بی خیال

سلام.

آقا سعید ببخشید. واقعا ببخشید. آخه نتونستم ببینم به رئیس جمهورم توهین شه و جواب ندم. دسته خودم نبود. اگه شما هم اون پست رو نمی زدید بازم جواب می دادم. ولی حالا به احترام شما و خواننده ها و مرام نامه ی وبلاگ: بی خیال بابا!

حالا برای عوض شدن جو این شعر رو بخونید و حالش رو ببرید:

اقلیت

بی لشگریم، حوصله ی شرح قصه نیست

فرمانبریم، حوصله ی شرح قصه نیست

 

با پرچم سفید به پیکار می رویم

ما کمتریم، حوصله ی شرح قصه نیست

 

فریاد می زنند ببینید و بشنوید

کور و کریم، حوصله ی شرح قصه نیست

 

تکرار نقش کهنه ی خود در لباس نو

بازیگریم، حوصله ی شرح قصه نیست

 

آیینه ها به دیدن هم خو گرفته اند

یکدیگریم، حوصله ی شرح قصه نیست

 

همچون انار خون دل از خویش می خوریم

غم پروریم ، حوصله ی شرح قصه نیست

 

آیا به راز گوشه ی چشم سیاه دوست

پی می بریم؟ حوصله ی شرح قصه نیست

فاضل نظری

یا علی مددی

 

کبوترانه

ما را کبوترانه وفادار کرده است

آزاد کرده است و گرفتار کرده است

 

بامت بلند باد که دلتنگی ات مرا

از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است

 

خوشبخت آن دلی که گناه نکرده را

در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است

 

تنها گناه ما طمع بخشش تو بود

ما را کرامت تو گنه کار کرده است

 

چون سرو رفرازم و نزد تو سر به زیر

قربان آن گلی که مرا خوار کرده است

فاضل نظری

یا علی مددی

بیوتن

سلام. بالا هذیون ننوشتیم ها. اسمه یه رمانه. حالا شما چه جوری خوندینش؟

Biotan یا bivtan یا boyooten یا bi vatan . حالا هرکدوم رو خوندین بدونید درستش آخریه . یعنی: bi vatan .حالا اگه معنیش رو میخواید بدونید معنیش اگه اشتباه نکنم یه چیزایی تو مایه های بی رگ میشه.

این رمان تو ادامه رمان «ارمیا»ست که اگه اونو خونده باشید بهتره . وگرنه خیلی به هم ربط ندارن. حالا چرا دوباره از ارمیا استفاده شده خود آقای رضا امیرخانی تو متن کتاب اشاره کرده که:

«میان این همه آدم که یا داشتند نزول می گرفتند یا نزول می دادند یا داشتند رشوه می گرفتند یا می دادند یا می گرفتند یا می دادند گشتم و گشتم دنبال یک آدم معمولی و هیچ کسی را نیافتم. عاقبت مجبور شدم از کتاب اول م این ارمیا را بردارم و بیاورم.»

کل این رمان تو آمریکاس : منهتن . تو بعضی جاهای داستان ارمیا با یه شخصیت که یکی از دوستای شهیدشه صحبت میکنه به اسم سهراب. البته رفیق صمیمیش تو رمان «ارمیا» مصطفا بود. حالا چرا اینجا یا سهراب که فقط تو چند جای رمان « ارمیا» بود  صحبت میکنه من نمیدونم. اگه میدونین به منم بگین. بعضی جاها که سهراب با ارمیا صحبت میکنه حرفای جالبی می زنه . مثل این چند نمونه:

«همه ی ما را تلویزیون ساخت است! ما ایرانی ها به خاطر سریال مرد شش میلیون دلاری( علامت سجده ی واجبه) به امریکا اومدیم که خشی سجده کند به دلارهایش و حالا هم به خاطر سریال مردان آنجلس خوابیم و گفته ایم گور بابای هزار دستان! برای همین فردا حتا نمی توانیم وقتی تکیر و منکر پرسیدند « من امامک؟» ادای آهنگ سریال امام علی را در بیاوریم! داداش! »

«خوک گردن کلفتی دارد.برای همین نی تواند سرش را راحت حرکت دهد. خوک تنها حیوانی است که قادر به دیدن آسمان نیست. نه به خاطر گردن کلفت ش. و از همین رو نجس است. نه به خاطر ژنتیک نه به هاطر خوردن مدفوع نه به خاطر ... . فقط به این دلیل که نمی تواند آسمان را ببیند تا ابدالدهر نجس خواهد ماند...»

«مسخ چیز بدی نیست که... عذاب نیست که ... ظاهرش عذاب است. باطن  ش یعنی رسیدن به غایت وجودی! یارو می خواهد خوک شود یک عمر گردن ش نمی چرخد و به آسمان نگاه نمی کند. مثل خوک زندگی می کند. خود خداوند از سر رحمانیت تسهیل می کند در امر این ها. تبدیل شان میکند به خوک... فیزیک نمی گذاشت که متافیزیک کارش را بکند... خدا درست ش می کند. وقتی یک عمر مزه می ریزیی یعنی آرزو داری که بشوی مجسمه ی نمک! حالا ژنتیک نگذاشته است... یک «کن فیکون» که خرجی ندارد برای استاد کریم! یک عمر پیام بری از پیام بران خدا را مسخره کرده ای. نوک زبانی حرف می زده است تو هم نوک زبانی حرف زده ای. اداش را در آورده ای... چه قدر خرج داشته است برای آن بالای که به ت بگوید « کونو قرده خاسئین»؟ یک عمر هیچ حسی نداشته ای عسی کرده ای که حسی نداشته باشی یعنی می خواستی بشوی سنگ ... همین سیلور من ها. آرزوشان این بود که تبدیل شوند به یک جسمه ی فلزی... این جوری خرج شان هم کم تر می شد و به قول خشی لازم نبود کرایه ی رفت و برگشت بدهند! خدا حال به شان داد و رساندشان به غایت وجودی شان! دعا کنید شما را هم برساند به غایت وجودی تان...»    

یکی از کارای جالی که آقای امیرخانی کرده اینه که وقتی از یه پول هنگفت صحبت میشه جلوش علامت سجده ی واجبه میذاره!

در کل رمان جالبیه. ولی به نظر من اگه میخواید بخونید اول همون «ارمیا» بعد « من او» و بعدش اینو بخونید. من که این رمان ۴۸۰ صفحه ای رو تو ۳ یا ۴ روز خوندم.

یا علی مددی 

آب طلب نکرده

سلام. این دفعه میخوام یه شعر تکراری بذارم. این شعر رو قبلا گذاشته بودم. ولی خیلی قبل. حالا هر کی خونده بازم بخونه چون واقعا میرزه و هر کی هم نخونده بخونه:

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند

تا کاج جشن‌های زمستانی‌ات کنند    

 

پوشانده‌اند "صبح" تو را "ابرهای تار"

تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند  

 

یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند

این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند

 

ای گل گمان مبر به شب جشن می‌روی 

شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند 

 

یک نقطه بیش فرق "رحیم" و "رجیم" نیست

از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند

 

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

گاهی بهانه است که قربانی‌ات کنند

فاضل نظری

پ.ن۱: دیروز برا چند تا از رفیقام یه بیت از حافظ فرستادم که:

الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد / مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم.

بعد از چند ثانیه یکیشون این جوابو بم داد: ممنون !!!

پ.ن۲: آقا سعید شما سرور مایی! این حرفا چیه . اصلا وبلاگ با حضور شما گرما یافته و شما نباشی ...

یا علی مددی

صبح بی تو

تو را غایب نامیده اند، چون «ظاهر» نیستی، نه اینکه «حاضر» نباشی.   
«غیبت» به معنای «حاضرنبودن»، تهمت ناروائی است که به تو زده اند و آنان که بر این پندارند، فرق میان «ظهور» و «حضور» را نمی دانند، آمدنت که در انتظار آنیم به معنای «ظهور» است، نه «حضور» و دلشدگانت که هر صبح و شام تو را می خوانند، ظهورت را از خدا می طلبند نه حضورت را.   

وقتی ظاهر می شوی، همه انگشت حیرت به دندان می گزند با تعجب می گویند که تو را پیش از این هم دیده اند. و راست می گویند، چرا که تو در میان مائی، زیرا امام مائی. جمعه که از راه می رسد، صاحبدلان «دل» از دست می دهند و قرار از کف می نهند و قافله دل های بی قرار روی به قبله می کنند و آمدنت را به انتظار می نشینند... ( منبع )


صبح بی تو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد

بی تو حتی مهربانی حالتی از کینه دارد

بی تو می گویند تعطیل است کار عشقبازی

عشق اما کی خبر از شنبه و آدینه دارد

جغد بر ویرانه می خواند به انکار تو اما

خاک این ویرانه ها بویی از آن گنجینه دارد

خواستم از رنجش دوری بگویم یادم آمد

عشق با آزار خویشاوندی دیرینه دارد

روی آنم نیست تا در آرزو دستی برآرم

ای خوش آن دستی که رنگ آبرو از پینه دارد

در هوای عاشقان پر می کشد با بی قراری

آن کبوتر چاهی زخمی که او در سینه دارد

ناگهان قفل بزرگ تیرگی را می گشاید

آن که در دستش کلید شهر پر آیینه دارد

مرحوم قیصر امین پور

یا علی مددی

سربازی

سربازی سخت است جان به لب می آید

دیــوانه کسی است کــه داوطلب می آیـد

غـــذای ما ســربـــازهـــا آشــه و عـدس

روی آن چیـــده شـــده مـــوش و مــگس

بـــخــورم یــا نــخــورم بی آش می مونم

قـــدر آش نـــنــه رو حــــالا می دونــــم

حـــقـــوق مــا ســــربـازها ۱۹۰۰ تومنه

بـگــیرم یا نــگـیــرم بی پــول می مـــونم

قـــدر پـــول بـــابـــا رو حــالا می دونــم

خیـــال کـردم که سربازی دو ســال است

ندانــســتم که عــمر یــک جـــوان اســـت

از وقــــتــی کــه بــه زابـــل رســـیـــــدم

صـــدای طـــبـــل و شیــپـــور را شــنیدم

بــه خــــــط کردند تراشـیـدنـد ســــرم را

لـبـــاس آشـــخــوری کـردنــد تــنــــــم را

لــبـــاس آشــخوری رنــگ زمـیـن اســت

بـــرادر غـــم مخــور دنـیـا همـیــن اسـت

معجزه ي عشق

از کفر من تا دین تو راهی به جز تردید نیست

دلخوش به فانوسم نکن! اینجا مگر خورشید نیست

 

با حس ویرانی بیا تا بشکند دیوار من

چیزی نگفتن بهتر از تکرار طوطی وار من

 

بی جستجو ایمان ما از جنس عادت می شود

حتی عبادت بی عمل وهم سعادت می شود

 

با عشق آنسوی خطر جایی برای ترس نیست

در انتهای موعظه دیگر مجال درس نیست

 

کافر اگر عاشق شود، بي پرده مومن مي شود

چيزي شبيه معجزه با عشق ممكن مي شود

دكتر افشين يداللهي

يا علي مددي

من او

« مَن عَشَّقَ فَعَفَّ ثُمَّ ماتَ ماتَ شَهیدا»

کل این رمان « منِ او» درباره ی این حدیث زیباست. کل داستان ها . نحوه ی مرگ شخصیت های اصلی.

« تنها بنایی که اگر بلرزد، محکم تر می شود، دل است! دل آدمی زاد. باید مثل انار چلاندش تا شیره اش در بیاید ... حکما شیره اش هم مطبوعه»

از این جور جمله های زیبا هم خیلی تو این رمان می خونید که همشون از زبونه درویش مصطفا در میاد.

پایان بندی داستان هم خیلی قشنگه.که اونم با همین درویش مصطفا تموم میشه:

« اولا حکما میدانید ، نبش قبر حرام است. مگر به شروطی ... زن آبستن باشد و بچه اش زنده باشد یا کسی که احتمال زنده بودنش برود... در ثانی ( درویش رو می کند به سمت من) تو که می دانی! حقش این بود که در قطعه ی شهدا دفن شود  ... و کذلک نجزی المومنین...! یادت که هست ... این تای تمّت کتابش است ... مَن عَشَّقَ فَعَفَّ ثُمَّ ماتَ ماتَ شَهیدا ...»

من که خیلی باش حال کردم. اونقدر باش حال کردم که ۴۲۱ صفحش رو تو ۴ روز خوندم. ولی اینم بگم یه خورده پیچیدس. یکی از بچه های کلاسمون می گفت من سه بار خوندمش. حالا شاید منم یه بار دیگه هم بخونمش. از اون رمان اولش ( ارمیا) که خوندم به نظر من خیلی قشنگتره . بازم میگم ( با اینکه خیلی کم احتمال میدم که بخونید) حتما بخونید. از این به بعد هم آخره هر پست مثل درویش مصطفا مینویسم:

یا علی مددی

کمترین فایده ی عشق

راز این داغ نه در سجده ی طولانی ماست

بوسه ی اوست که چون مهر به پیشانی ماست

 

شادمانیم که در سنگدلی چون دیوار

باز هم پنجره ای در دل سیمانی ماست

 

موج با تجربه ی صخره به ساحل برگشت

کمترین فایده ی عشق پشیمانی ماست

 

خانه ای بر سر خود ریخته ایم اما عشق

همچنان منتظر لحظه ی ویرانی ماست

 

باد پیغام رسان من و او خواهد ماند

گر چه خود بی خبر از بوسه ی پنهانی ماست

فضل نظری

یا علی

کوچه های خراسان تو را می شناسند!

تقدیم به همه ی اونایی که دلشون مثل من هوایی شده ...

چشمه های خروشان ترا می شناسند
موجهای پریشان ترا می شناسند

پرسش تشنگی را تو آبی جوابی
ریگ های بیابان ترا می شناسند

نام تو رخصت رویش است و طراوت
زین سبب برگ و باران ترا می شناسند

هم تو گلهای این باغ را می شناسی
هم تمام شهیدان ترا می شناسند

از نشابور با موجی از لا گذشتی
ای که امواج طوفان ترا می شناسند

بوی توحید مشروط بر بودن توست
ای که آیات قرآن ترا می شناسند

گر چه روی از همه خلق پوشیده داری
آی پیدای پنهان ترا می شناسند

اینک ای خوب فصل غریبی سر آمد
چون تمام غریبان ترا می شناسند

کاش من هم عبور ترا دیده بودم
کوچه های خراسان ترا می شناسند

قیصر امین پور

یا علی

لحظه های کاغذی

خسته ام از آرزوها، آرزوهای شعاری

شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری

 

لحظه های کاغذی را روز و شب تکرار کردن

خاطرات بایگانی، زندگی های اداری

 

آفتاب زرد و غمگین، پله های رو به پایین

سقفهای سرد و سنگین، آسمانهای اجاری

 

با نگاهی سرشکسته، چشمهایی پینه بسته

خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری

 

صندلی های خمیده، میزهای صف کشیده

خنده های لب پریده، گریه های اختیاری

 

عصر جدول های خالی، پارکهای این حوالی

پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری

 

رونوشت روزها را ، روی هم سنجاق کردم:

شنبه های بی پناهی، جمعه های بی قراری

 

عاقبت پرونده ام را ، با غبار آرزوها

خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری

 

روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث

در ستون تسلیت ها، نامی از ما یادگاری

مرحوم قیصر امین پور . کتاب: گلها همه آفتاب گردانند

یا علی 

چند جمله ی زیبا از دکتر شریعتی

 

وقتی کبوتری شروع به معاشرت باکلاغ ها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه می شود.

دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است.

دلهای بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند.

به سه چیز تکیه نکن، غرور، دروغ و عشق . آدم با غرور می تازد، با دروغ می بازد و با عشق می میرد.

اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است.

اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم . این زندگی من است.

وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است.وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است.وقتی خواستم گريستن، گفتند دروغ است.وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است.دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم.

اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه‌ای را بالا ببری.

منبع: وبلاگ نسل امروز

یا علی

راز زندگی

غنچه با دل گرفته گفت:
زندگی
لب زخنده بستن است
گوشه ای درون خود نشستن است
گل به خنده گفت
زندگی شکفتن است
با زبان سبز راز گفتن است
گفتگوی غنچه وگل از درون با غچه باز هم به گوش می رسد
تو چه فکر میکنی
کدام یک درست گفته اند
من فکر می کنم گل به راز زندگی اشاره کرده است
هر چه باشد اوگل است
گل یکی دو پیرهن بیشتر ز غنچه پاره کرده است!

مرحوم قیصر امین پور. کتاب: به قول پرستو

پ.ن:دیشب که رسیدم قم، وقتی داشتم با تاکسی به حرم نزدیک میشدم، زل زده بودم به گنبد و چشم ور نمی داشتم. ولی وقتی رسیدم بش نمیدونم چرا( میدونم چرا ها! ولی نمیدونم چرا دفعه های قبل اینجوری نبودم) کلم همش پایین بود. نمیتونستم کلم رو بیارم بالا...

یا علی

ارمیا

« علم میگویدماهی به خاطر دور شدن از آب، به دلایل طبیعی ، می میرد. اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد، تصدیق می کند که ماهی از بی آبی به دلیل طبیعی نمی میرد. ماهی به خاطر آب خودش را می کشد! خشم ... عجز... تنهایی... . این ها لغاتی علمی نیستند، ارمیا ماهی بی دست و پای حلال گوشتی شده بود روی زمین!»

این جمله هایی که امیدوارم خونده باشید قسمتی از رمان بسیار زیبای « ارمیا» نوشته ی « رضا امیرخانی» بود. رمانه خیلی قشنگی و تاثیرگذاریه . حتما بخونید. راستی این رمانم اولین بار انتشارات سمپاد منتشر کرده بود. راستی حتما بخونیدش ها. البته قبلیه رم فکر نکنم کسی خونده باشه.

پ.ن۱: دیشب سه بار گریه کردم. یکی وقتی داشتم این رمانو میخوندم. ان جاش که به فوت امام خمینی(ره) رسیده بود. واقعا حال و هوای مردم رو خیلی زیبا توصیف  کرده بود. یکی دیگش هم وقتی این عکسه آقا رو گکه گذاشتم پس زمینه ی گوشیم داشتم میدیدم و میگفتم: آقا جون خیلی مظلومی. چه تو ماها که مثلا طرفدارتیم و بیشتر داریم آبروتو میبریم. چه از طرفه دشمنات که هر چی میخوان میگن.

یه بار دیگم وقتی داشتم میخوابیدم. آخه بچه های اتاقمون میگن که وقت خواب اون آهنگه اصفهانی که میگه : عاشق منم رو پخش کن. با اینم گریه کردم. واقعا سوز خاصی داره:

جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش * کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست.

پ.ن۲: راستی الان تو سایته دانشگاهم . در حالی که طبقه ی اول بچه هامون سره کلاس شیمی ان. حال نداشتم برم. انشالله ساعت ۱ و نیم یا دو هم میرم قم و از اون ور کلاس اندیشه اسلامی رو میپیچونم.خیلی حال میده. ولی به مامان بابام نگید ها!!!

یا علی

 

تنها دله ما، دل نیست...

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد...

                نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد...

                                راهی نروم که بیراه باشد...

                                             خطی ننویسم که آزار دهد کسی را...

یادم باشد که روز، روزگار خوش است ...

                   همه چیز روبراه است و بر وفق مراد است و خوب...

تنها دله ما ،دل نیست...

پ.ن: سلام. اینو نمیدونم کی گفته . اینو یکی (فکر کنم پرویز پرستویی) اول یکی از آهنگای ناصر عبدللهی به نام «خدا نگهدار» میخونه.

یا علی

حیرانی

من سایه ای از نیمه ی پنهانی خویشم

تصویر هزار آیینه حیرانی خویشم

 

صد بار پشیمانی و صد مرتبه توبه

هر بار پشیمان ز پشیمانی خویشم

 

عالم همه هر چند که زندان من و توست

از این همه آزادم و زندانی خویشم

 

تا در خم آن گیسوی آشفته زدم دست

چون خاطر خود جمع پریشانی خویشم

 

فردایی اگر باشد باز از پی امروز

شرمنده چو حافظ ز مسلمانی خویشم

 

حافظ مگر از عهده ی وصف تو برآید

با حسن تو حیران غزلخوانی خویشم

مرحوم قیصر امین پور

یا علی 

کل کل شعری حمید مصدق و فروغ فرخ زاد در شعر معروف سیب

”’حمید مصدق خرداد ۱۳۴۳″
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

“جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق”
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

بزرگترین ...

بزرگترین گناه ترس است.

بزرگترین تفریح کار.

بزرگترین بلا نا امیدی

بزرگترین شجاعت :صبر

بزرگترین استاد :تجربه

بزرگترین اسرار :مرگ

بزرگترین افتخار :ایمان

بزرگترین سود :فرزند نیک

بزرگترین هدیه :گذشت

بزرگترین سرمایه : اعتماد به نفس

امام علی(ع)

پ.ن ۱: خیلی زیباس و جای فکر دارد. مگه نه؟

پ.ن۲: اینو یکی از دوستام با پیامک برا فرستاد: امین دارابی. دمش گرم

یا علی

از سر بی حوصلگی

نه اینکه فکر کنی مرحم احتیاج نداشت

که زخم های دل خون من علاج نداشت

 

تو سبز ماندی و من برگ برگ خشکیدم

که آنچه داشت شقایق به سینه کاج نداشت

 

منم! خلیفه ی تنهای رانده از فردوس

خلیفه ای که از آغاز تخت و تاج نداشت

 

تفاوت من و اصحاب کهف در این بود

که سکه های من از ابتدا رواج نداشت

 

نخواست شیخ بیابد مرا که یافتنم

چراغ نه! که به گشتن هم احتیاج نداشت

فاضل نظری

یا علی

در این زمانه

در این زمانه هیچ کس خودش نیست

کسی برای یک نفس خودش نیست

 

همین دمی که رفت و بازدم شد

نفس-نفس، نفس-نفس، خودش نیست

 

همین هوا که عین عشق پاک است

گره که خورد با هوس خودش نیست

 

خدای ما اگر که در خود ماست

کسی که بی خداست،پس خودش نیست

 

دلی که گرد خویش می تند تار

اگر چه قدر یک مگس خودش نیست

 

مگس به هر کجا به جز مگس نیست

ولی عقاب در قفس خودش نیست

 

تو ای من ای عقاب بسته بالم

اگر چه بر تو راه پیش و پس نیست

 

تو دست کم ، کمی شبیه خود باش

در این جهان که هیچ کس خودش نیست

 

تمام درد ما همین خود ماست

تمام شد، همین و بس : خودش نیست

مرحوم قیصر امین پور

یا علی

 

 

کل کل شعرا بر سر یک بیت شعر!!!

حافظ شیرازی

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا / به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را



صائب تبریزی

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا / به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را

هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد / نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را



شهریار

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا / به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را

هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد / نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را

سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند / نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را

منبع: وبلاگ ممهدون للمهدی

یا علی

هبوط در کویر

اول آبی بود این دل ، آخر اما زرد شد

آفتابی بود، ابری شد ،سیاه و سرد شد

 

آفتابی بود، ابری شد، ولی باران نداشت

رعد و برقی زد ولی رگبار برگ زرد شد

 

صاف بود وساده و شفاف، عین آینه

آه، این آینه کی غرق غبار و گرد شد؟

 

هر چه با مقصود خود نزدیکتر میشد، نشد

هر چه از هر چیز و ناچیز دوری کرد، شد

 

هر چه روزی آرمان پنداشت، حرمان شد همه

هر چه می پنداشت درمان است،عین درد شد

 

درد اگر مرد است با دل راست رویارو شود

پس چرا از پشت سر خنجر زد و نامرد شد؟

مرحوم قیصر امین پور

 یا علی

اللهم اذقنا حلاوه ذکرک

عبادات ما همه عادت است

به بی عادتی کاش عادت کنیم

 

پ.ن: چند وقته «عادت کردم» قبل از اینکه برم سر کلاس وضو میگیرم. آخه میگن با وضو بخوابی اگه بمیری شهید حساب میشی!!!

یا علی

چشمه های خشکیده

بازم یکی از خوانندگان وبلاگ تو نظرات یه شعر قشنگ گذاشته بود وبازم حیفم اومد که برا شمام نذارم:

دلم گرفته از این روزهای تکراری
دلم گرفته تر از این نمی شود آری
تمام روز کپی می شوم به روی خودم
و خواب هم که ندارد خیال بیداری
کنار چشمه ی این روزهای خشکیده
چه سال ها که نشستم ولی نشد جاری
همیشه یک نفر از هیچ جا نمی آید
و زخم فاصله ها ، آه ، می شود کاری
و بس که عقربه ها دور خویش می چرخند
گرفته بغض ساعت از این لحظه های پرگاری
قطار یک نفره باز می رسد از راه
دوباره روز دگر راه و ریل تکراری
منم ... همان که در آغوش خویش می میرد
و ضربه ، ضربه ی کاری ست ، آه ، ضربه ی کاری

کاووس کمالی نژاد

یا علی

دنيا عوض شده ست

آيين عشق بازي دنيا عوض شده ست

يوسف عوض شده ست، زليخا عوض شده ست

 

سر همچنان به سجده فرو برده ام ولي

در عشق سالهاست كه فتوا عوض شده ست

 

خو كن به قايقت كه به ساحل نمي رسيم

خو كن كه جاي ساحل و دريا عوض شده ست

 

آن با وفا كبوتر جلدي كه پر كشيد

اكنون به خانه آمده اما عوض شده ست

 

حق داشتي مرا نشناسي، به هر طريق

من همچنان همانم و دنيا عوض شده ست

فاضل نظري

يا علي

طوفان دیگری در راه است ...

«فکر می کنم که دچار حالتی شبیه «دوست داشتن » شده باشم! نمی توانم اسمش را بگذارم عشق. برای اینکه به قول همیشه ی تو، عشق ساده نيست.

ولي دوست داشتن چرا!

كافيست كه تو دختري را تصادفا در يك مهماني ببيني- مهماني اي كه ايراني ها به مناسبت چهارشنبه سوري برگزار كرده اند- و قيافه اش به دلت بنشيند. و بخصوص چاله اي كه موقع خنديدن، روي گونه اش مي افتد، توجهت را جلب كند.

با كمي پر رويي جلو بروي و با قدري پر رويي بيشتر سر صحبت را باز كني و در همان چند دقيقه ي اول، متوجه شوي كه او هم تصادفا از توخوشش آمده. و از ديدنت خوشوقت شده و تو هم از خوشحالي بخندي و همزمان با دست به دنبال چاله اي بر روي صورتت بگردي تا علي علاقه و جلب توجه او را هم به خودت پيدا كني. و البته مهم نيست اگر پيدا نكني! مهم اين است كه به گفتگو ادامه دهي و آخر شب ، او را تا منزلش-يعني بيرون منزلش- همراهي كني.»

چیه ؟!!! چرا چپ چپ نیگا میکنید. مگه منم دل ندارم؟! ها؟!

شوخی کردم بابا. اینا که حرفای من یا حرفای دل من نبود که. اینا جمله هایی بود که از متن رمان آقای شجاعی در آخر کتابشون اومده: طوفان دیگری در راه است...

البته اشتباه نکنید. این رمان عاشقانه نیست. یک رمان تقریبا مذهبیه. من که خیلی باش حال کردم.تا حالا که درسی نداشتم بخوام بخونم. حالا خیلی زوده .حتام بخونیدش.وقتتونم تلف نمیشه. خیلی زیباست. مخصوصا یه جاش هست که دو نفر به هم نامه میدن. تو اون نامه ها گاها جمله هایی رو میخونید که خیلی عالین. بتون پیشنهاد میکنم چه از رمان خوشتون میاد چه نمیاد این کتابو بخونید.مثلا یکی از اون جمله های عالیش اینه:

«من یک زمانی آرزو میکردم که برای جلب رضایت محبوب،همه ي كارهاي خوب را انجام بدم. ولي بعد به اين نتيجه رسيدم كه آدم قدرت انجام همه ي كارهاي خوب رو نداره و عمر توان و بضاعت آدم محدودتر از اين حرفهاست. يك مسير عملي تر و نزديك تر براي تقرب به خدا وجود داره و اون اينه كه آدم از همه ي كارهي بد پرهيز كنه و هر كاري رو كه مطمئنه بده، نكنه... گاهي وقتها يك گناه، سالهاي سال آدم رو از مقصد دور ميكنه. يك زمان غافل شدم، صد سال راهم دور شد.»

همین

یا علی

 

نامه

عصر جمعه و بود و دلم گرفته بود. اینو گذاشتم گوش کردم :

دلم انگاری گرفته، قد بغض یا کریما

عصر جمعه توی ایوون میشینم مثه قدیما

 

تو دلم میگم آقا جون، تو مرادی من مریدم

من به اندازه ی وسعم طعم عشقتو چشیدم

 

کاشکی از قطره ی اشکت کمی آبرو بگیرم

یعنی تو چشمه ی چشمات، با نیگات وضو بگیرم

 

برای لحظه ی دیدار از قدیما نقشه داشتم

یه دونه هدیه ی ناچیز واسه تو کنار گذاشتم

 

یادمه یکی بهم گفت، هرکی تنهاس توی دنیا

یه دونه نامه ی خوش خط ، بنویسه واسه آقا

 

کاغذ نامه رو بعدش توی رودخونه بریزه

بنویسه واسه مولاش، خاطرت خیلی عزیزه

شاعر: نمیدونم. اینم یکی دیگه از آهنگاییه که آقا احسان خوندن. البته ۴یا ۵ سال پیش. قبل از غریبانه. خیلی قشنگه حتما دانلودش کنین.

یا علی

چیستان

ما گنهکاریم آری جرم ما هم عاشقی ست

آری اما آنکه آدم هست و عاشق نیست کیست؟

 

زندگی بی عشق اگر باشد همان جان کندن است  

دم به دم جان کندن ای دل کار دشواریست،نیست؟ 

 

زندگی بی عشق اگر باشد لبی بی خنده است 

بر لب بی خنده باید جای خندیدن گریست 

 

زندگی بی عشق اگر باشد هبوطی دائم است

آنکه عاشق نیست هم اینجا هم انجا دوزخی است 

 

عشق عین آب ماهی یا هوای آدم است 

می توان ای دوست بی آب و هوا یک عمر زیست؟ 

 

تا ابد در پاسخ این چیستان بی جواب 

بر در و دیوار می پیچد طنین چیست؟چیست؟

مرحوم قیصر امین پور

یا علی

خطها

خطي كشيد روي تمام سوال ها

تعريف ها، معادله ها، احتمال ها

خطي كشيد روي تساوي عقل و عشق

خطي دگر به قاعده ها و مثال ها

خطي دگر كشيد به قانون خويشتن

قانون لحظه ها و زمان ها و سال ها

از خود كشيد دست و به خود نيز خط كشيد

خطي به روي دفتر خطها و خال ها

خطها به هم رسيد و به يك جمله ختم شد

با عشق ممكن است تمام محال ها

فاضل نظري

يا علي

سربلند

سراپا اگر زرد و پژمرده‌ايم
ولي دل به پائيز نسپرده‌ايم
چو گلدان خالي لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده‌ايم

اگر داغ دل بود، ما ديده‌ايم
اگر خون دل بود، ما خورده‌ايم
اگر دل دليل است، آورده‌ايم
اگر داغ شرط است، ما برده‌ايم

اگر دشنه دشمنان، گردنيم
اگر خنجر دوستان، گرده‌ايم
گواهي بخواهيد، اينک گواه
همين زخم هايي که نشمرده‌ايمقيصر امين پور

دلي سر بلند و سري سر به زير
از اين دست عمري به سر برده‌ايم

شاعر: مرحوم قیصر امین پور

با صدای: مرحوم ناصر عبداللهی

حتما دانلود کنید.

یا علی

غم دلدار

یک چشم من اندر غم دلدار گریست /چشم دگرم حسود بود و نگریست

چون روز وصال آمد او را بستم/گفتم نگریستی نباید نگریست

شاعر: نمیدونم. این یه قطعه ی آوازه که استاد محمد اصفهانی تو آلبوم ماه غریبستان خونده به اسم: غم دلدار. اگه شاعرشو پیدا کردین به ما هم بگین.

یا علی

تقسیم عادلانه

من هم سن و سال پسر تو هستم،

تو هم سن و سال پدر من هستی.

پسر تو درس می خواند و کار نمی کند،

من کار می کنم و درس نمی خوانم.

پدر من نه کار دارد ، نه خانه،

تو هم کار داری ، هم خانه، هم کارخانه؛

من در کارخانه ی تو کار می کنم.

و در این کارخانه همه چیز عادلانه تقسیم شده است:

سود آن برای تو، دود آن برای من.

من کار میکنم، تو احتکار می کنی.

من بار می کنم، تو انبار می کنی.

من رنج می برم، تو گنج می بری.

من در کارخانه ی تو کار می کنم.

و در اینجا هیچ فرقی بین من و تو نیست:

وقتی که من کار می کنم ، تو خسته می شوی،

وقتی که من خسته می شوم، تو برای استراحت به شمال می روی،

وقتی که من بیمار می شوم، تو برای معالجه به خارج می روی.

من در کارخانه ی تو کار می کنم.

و در اینجا همه ی کارها به نوبت است:

یک روز من کار میکنم، تو کار نمی کنی،

روز دیگر تو کار نمی کنی، من کار می کنم.

من در کارخانه ی تو کار می کنم

کارخانه ی تو خیلی خیلی بزرگ است.

اما کارخانه ی تو هر قدر هم بزرگ باشد،

از کارخانه ی خدا که بزرگ تر نیست.

کارخانه ی خدا از همه ی کارخانه ها بزرگتر است.

در کارخانه ی خدا همه ی کارها به نوبت است،

 در کارخانه ی خدا همه چیز عادلانه تقسیم می شود.

در کارخانه ی خدا ، همه کار می کنند.

در کارخانه ی خدا ، حتی خدا هم کار می کند.

نویسنده: مرحوم قیصر امین پور . کتاب: بی بال پریدن

یا علی

ماه

نیستی کم! نه از آیینه نه حتی از ماه

که ز دیدار تو دیوانه ترم تا از ماه

 

من محال است به دیدار تو قانع باشم

کی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه

 

به تمنای تو دریا شده ام! گرچه یکی ست

سهم یک کاسه آب و دل دریا از ماه

 

گفتم این غم به خداوند بگویم، دیدم

که خداوند جدا کرده زمین را از ماه

 

صحبتی نیست! اگر هم گله ای هست از اوست

می توانیم برنجیم مگر ما از ماه

فاضل نظری

یا علی