درسهای زندگی (2)

من دانشجوى سال دوم بودم. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سوال اين بود: نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چيست؟


من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود... امّا نام کوچکش را از کجا بايد می‌دانستم؟

من برگه امتحانى را تحويل دادم و سوال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سوال کرد آيا سوال آخر هم در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟

استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسيارى ملاقات خواهيد کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند، حتى اگر تنها کارى که می‌کنيد لبخند زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد. من اين درس را هيچگاه فراموش نکرده‌ام.

درسهای زندگی (1)

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت پسر پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟

 - خدمتکار گفت: ٥٠ سنت

پسر کوچک دستش را در جيبش کرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد پرسيد:

- بستنى خالى چند است؟

خدمتکار با توجه به اين که تمام ميزها پر شده بود و عده‌اى بيرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت: ٣٥ سنت

- پسر دوباره سکه‌هايش را شمرد و گفت:

- براى من يک بستنى بياوريد

خدمتکار يک بستنى آورد و صورت‌حساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تميز کردن ميز رفت، گريه‌اش گرفت. پسر بچه روى ميز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود.

 يعنى او با پول‌هايش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برايش باقى نمی‌ماند، اين کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود.

آینه هشتم !!!

بارگاهی که در مشهد بپاست

هم برای من نجف هم کربلاست

خاک او را غرق بوسه می کنم

چونکه جای پای اربابم رضاست

*   *    *

کمتر از ذره ام و دست به دامان توام یا علی ابن موسی الرضا

 

درد دل با خدا !!!

 

گفتم: خداي من، دقايقي بود در زندگانيم که هوس مي‌کردم سر سنگينم را که پر از دغدغه ديروز بود و هراس فردا بر شانه‌هاي صبورت بگذارم، آرام برايت بگويم و بگريم، در آن لحظات شانه‌هاي تو کجا بود؟

گفت: عزيز تر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگي که در تمام لحظات بودنت برمن تکيه کرده بودي، من آني خود را از تو دريغ نکرده‌ام که تو اينگونه هستي. من همچون عاشقي که به معشوق خويش مي‌نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم.

گفتم: پس چرا راضي شدي من براي آن همه دلتنگي، اينگونه زار بگريم؟

گفت : عزيزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره‌اي است که قبل از آنکه فرود آيد عروج مي کند، اشکهايت به من رسيد و من يکي يکي بر زنگارهاي روحت ريختم تا باز هم از جنس نور باشي و از حوالي آسمان، چرا که تنها اينگونه مي‌شود تا هميشه شاد بود .

گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگي بود که بر سر راهم گذاشته بودي؟

گفت : بارها صدايت کردم، آرام گفتم از اين راه نرو که به جايي نمي‌رسي، تو هرگز گوش نکردي و آن سنگ بزرگ فرياد بلند من بود که عزيز از هر چه هست از اين راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهي رسيد .

گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتي؟

گفت : روزيت دادم تا صدايم کني، چيزي نگفتي، پناهت دادم تا صدايم کني، چيزي نگفتي، بارها صدایت کردم، کلامي نگفتي، مي‌خواستم برايم بگويي آخر تو بنده من بودي چاره‌اي نبود جز نزول درد که تو تنها اينگونه شد که صدايم کردي.

گفتم: پس چرا همان بار اول که صدايت کردم درد را از دلم نراندي؟

گفت: اول بار که گفتي خدا آنچنان به شوق آمدم که حيفم آمد بار دگر ای خداي تو را نشنو ، تو باز گفتي خدا و من مشتاق‌تر براي شنيدن خدايي ديگر، من مي‌دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمي‌کني وگر نه همان بار اول شفايت مي‌دادم .

گفتم: مهربانترين ، خدا  ، دوست دارمت ...

گفت: عزيزتر از هر چه هست من دوست تر دارمت.

فطریه عاشقی

 

یا اهل الکبریاء و العظمه ...

هلال نقره ای ماه، آسمان رمضان را روشنایی بخشیده است و منِ خاکی در این ثانیه های آخر به یک ماه مهمانی می‌اندیشم، به یک ماه خاطره آسمانی، به یک ماه «ربَّنا لا تزغ قلوبَنا» دستانم، به یک ماه طعم دعای سحر و به یک ماه تشنگی!.

خدایِ آسمانیِ دل خاکی ام، تو را قسم می دهم به این لبان تشنه، ما را با نگاه مهدی ات سیراب گردان و این شب عید، آخرین شب عید بی مهدی باشد.

خدایا آسمان نیازم سرشار از توست، منِ روزه دارِ عاشقی را بیش از این تشنگی مده! و قدم های مهدیت را هدیه روز عید نصیب ما گردان.

«اللهُم اجعَل صیامی» در این شهر رمضان «بِالشُکر و القبول عَلی مَا تَرضاهُ...» امشب منِ سراپا خاکی، همانند شبهای قدر به نیایش تو نشسته ام و تاریکی شب را در زیر نور مهتاب با ذکر شمار عاشقی ام انتظار می کشم... انتظار! انتظار رسیدن روزی که فطریه ی عاشقی ام را بپردازم، قلب کوچکم را می گویم ... ای مهدی قلبم برای تو، منتظرمان نگذار!

امشب من با مهتاب به درد دل نشسته ام و حضور مهدی را تمنا می کنم تا آسمان دلم را با آمدنش مهتابی سازد.

من در سیل سرشکم غسل عید به جا آورده ام، غسل شادمانی، غسل شوق...

صدا می آید... الله اکبر، خدا بزرگ است؛ لا اله الا اللهُ، الله اکبر، و ستایش مخصوص توست ای تنها بهانه نیایش.

آسمان که هر صبحدم تسبیح تو می گوید اینک در این صبح بارانی از شوق و شور در این عید عرفانی در مقابل روزه داران کم آورده است، این همه عاشق زیر سقف آسمان دست به سوی پروردگار به نیت پنج مهمان کساء پیامبر «اللهُم اهلَ الکِبریاءِ و العظمةِ و اهلَ الجودِ و الجبروت» را، با تو نجوا می کنند، ای تو اهلِ عفو و رحمت و ای اهل تقوا و مغفرت...

دانه دانه ی اشک آسمان با سرشک شوق آدمیان درآمیخته و همه فریاد می زنند «اسئَلُک بِحقّ هذا الیَوم» که قرارش دادی «للمسلمینَ عیدا» رحمت فرست بر محمد و خاندان او، بر مهدی موعود، بر منتَظَر دل ما، سلام ما را برسان یا الله!

«و اعوذُ بِکَ مِمَاستَعاذَ منهُ عِبادُک الصالحون» پناه می برم به تو از دردِ جانکاه انتظار...!

چه نشاط انگیز است همگام با نسیم صبحِ بارانی پس از یک ماه روزه داری و نماز عاشقی، یک صدا با دیگر عاشقان، هم نوا با آن یار سفر کرده! ندای «اللهُم رَبَّ النورِِ العظیم» سر دهی و در آخر با ضربه های قلبت «العجل، العجل، العجل» را عیدانه از خداوند درخواست کنی.

پس از یک ماه روزه داری و لب تشنگی اکنون با باران رحمت پروردگار روزه ات را افطار کن!

روزه ات قبول

و ....

ادامه مطلب ....

ادامه نوشته

در پی شوهر احمق تر !!!

همسر من نه ز من دانش و دین می خواهد
نه سلوک خوش و حرف نمکین می خواهد


نه خداجویی مردان خدا می طلبد
نه فسون کاری شیطان لعین می خواهد


نه چو سهراب دلیر و نه چو رستم پرزور
بنده را او نه چنان و نه چنین می خواهد


اسکناس صدی و پانصدی و پنجاهی
صبح تا شب ز من آن ماه جبین می خواهد


هی بدین اسم که روز از نو و روزی از نو
مبل نو، قالی نو، وضع نوین می خواهد


خانه عالی و ماشین گران می طلبد
باغ و استخر و ده و ملک و زمین می خواهد


ز پلاتین و طلا حلقه سفارش داده است
ز برلیان و ز الماس نگین می خواهد


مجلس آرایی و مهمانی و مردم داری
از من بی هنر گوشه نشین می خواهد


پول آوردن و تقدیم به خانم کردن
بنده را او فقط از بهر همین می خواهد



گر مرتب دهمش پول،برایم به دعا
عمر صدساله ز یزدان مبین می خواهد



گر که پولش ندهم، مرگ مرا می طلبد
وزخدا شوهر احمق از این می خواهد



ابوالقاسم حالت

آیات خـدا در دل تهران پیـداست ....

 

قفلی به دهان باز هر در زده بود

یعقوب دلش برای او پر زده بود

یا رب صله ی رحم مگر واجب نیست

کی حضرت یوسف به پدر سر زده بود

****

او ضربه از آن سن جوانی خورده

از دست همه زخم زبانی خورده

یا رب پسر نوح حلالـش را خورد

موسای پیامبر چه نانی خورده

****

آیات خـدا در دل تهران پیـداست

از شوش گرفته تا شمیران پیداست

تفسیر کدام سوره غیر از بقره

در خانه و کوچه و خیابان پیداست

****

من آیه به آیه ینفقون میخوانم

ما اسبق بعد سابقون میخوانم

گفتند برو تو مومنون یاد بگیر

گفتم که پس از منافقون میخوانم

****

آنقدر به رم رفت که قم یادش رفت

سر گرم پیاله شد که خم یادش رفت

از بس که اشداء علی الکفار است

دیگر رحماء بینهم یادش رفت

****

گفتند مهم نیست که انسان باشی

کافی است فقط دشمن شیطان باشی

چـون آیه کــفار کـشی میخـوانند

پس مصلحت این است مسلمان باشی

****

فرمود خدا : که مرکز عالم باش

انسان تو بیا تجلی اعظم باش

من با نظر خدا مخالف هستم

اندازه این خریتت آدم باش

****

اشعار سپید منتشر می کرد او

چیزی که ندید منتشر می کرد او

ارشاد اگر به او مجوز می داد

قرآن جدید منتشر می کرد او

****

پرتیم ، سقوط دیگری نیست که نیست

خطیم ، خطوط دیگری نیست که نیست

ما عـاشق چهـره های گـندم گـونیم

افسوس هبوط دیگری نیست که نیست

****

با حرف زیاد سر شود خالی تر

دستی که پر از هنر شود خالی تر

دستار شبیه گنبد مسجدهاست

هـر قدر بزرگـتر شود خالی تر

****

با غر و غر از بهشت زهرا آمد

آن مرده خور از بهشت زهرا آمد

هرچند که خالی از معارف شده بود

با جـیپ پـر از بهشـت زهـرا آمد

****

هی بی خودی از ماست که بر ماست نگو

یعنی پسرم هر چه دلت خواست نگو

وقتی که زبان دچار این کـژتابی است

حتـی تو اگـر ابـوذری راسـت نگـو

 

عباس صادقي زريني