درد دل با خدا !!!
گفتم: خداي من، دقايقي بود در زندگانيم که هوس ميکردم سر سنگينم را که پر از دغدغه ديروز بود و هراس فردا بر شانههاي صبورت بگذارم، آرام برايت بگويم و بگريم، در آن لحظات شانههاي تو کجا بود؟
گفت: عزيز تر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگي که در تمام لحظات بودنت برمن تکيه کرده بودي، من آني خود را از تو دريغ نکردهام که تو اينگونه هستي. من همچون عاشقي که به معشوق خويش مينگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم.
گفتم: پس چرا راضي شدي من براي آن همه دلتنگي، اينگونه زار بگريم؟
گفت : عزيزتر از هر چه هست، اشک تنها قطرهاي است که قبل از آنکه فرود آيد عروج مي کند، اشکهايت به من رسيد و من يکي يکي بر زنگارهاي روحت ريختم تا باز هم از جنس نور باشي و از حوالي آسمان، چرا که تنها اينگونه ميشود تا هميشه شاد بود .
گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگي بود که بر سر راهم گذاشته بودي؟
گفت : بارها صدايت کردم، آرام گفتم از اين راه نرو که به جايي نميرسي، تو هرگز گوش نکردي و آن سنگ بزرگ فرياد بلند من بود که عزيز از هر چه هست از اين راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهي رسيد .
گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتي؟
گفت : روزيت دادم تا صدايم کني، چيزي نگفتي، پناهت دادم تا صدايم کني، چيزي نگفتي، بارها صدایت کردم، کلامي نگفتي، ميخواستم برايم بگويي آخر تو بنده من بودي چارهاي نبود جز نزول درد که تو تنها اينگونه شد که صدايم کردي.
گفتم: پس چرا همان بار اول که صدايت کردم درد را از دلم نراندي؟
گفت: اول بار که گفتي خدا آنچنان به شوق آمدم که حيفم آمد بار دگر ای خداي تو را نشنو ، تو باز گفتي خدا و من مشتاقتر براي شنيدن خدايي ديگر، من ميدانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نميکني وگر نه همان بار اول شفايت ميدادم .
گفتم: مهربانترين ، خدا ، دوست دارمت ...
گفت: عزيزتر از هر چه هست من دوست تر دارمت.