... بعد که اومدیم بالا رفتیم به طرف وانت و بازم همون داستان حال به هم خوری.حالا که اومدیم بالا تا خواستیم بشینیم گفتن پاشین که میخوایم چادرا رو نصب کنیم.حالا که نصب کردیم اومدیم بخوابیم چشتون روز بد نبینه دیدیم زمین شیب داره در حد تیم ملی یا شایدم بوندس لیگا!!! و همچنین پر از سنگای ریز و درشت. گفتیم کوتاه بیاید بابا. چه فرقی داره رو زمین شیب دار پر از سنگ بخوابیم یا زمین صاف جلوی امام زاده؟ ولی هرچی ما میگفتیم میگفتن نه. مسئولان تصمیم گرفتن اینجوری باشه.بالاخره اردو بود و هرکی نمی تونس هر کاری که دلش میخواد بکنه . ما هم مث بقیه همونجا خوابیدیم.ولی چه خوابی. اگه کلت بالا بود خون به مغزت نمی رسید و اگه کلت پایین بود همه ی خونا میرفت تو مغزت کلت میترکید. ما که پایین خوابیدیم. ولی بچه های که بالا خوابیده بودن رو ، صبح به دلیل سُر خوردگی باید از بغل ما جمعشون میکردی!!!فردا صبح تقریبا ساعت 5 بود که از خواب بیدار شدیم. نماز ، بعدشم یه زیارت عاشورای مشتی زدیم تو رگ و بعدش ورزش و بعد هم صبحونه . حالا تازه ساعت کارمون شروع شده بود. تقریبا ساعت 7 بود. روز اول بود و زمین خاکی پر از سنگ جلومون بود. یعنی باید همه ی اون زمینو میکندیم.بیل اول رو پدر یه شهید زد که زمین رو هم خودش وقف کرده بود و بعدش حاجی رخ و اهالی بزرگ روستا و بعدش ما.کندن پی مسجد 2 روز کار برد. زمین هم تقریبا خیلی شیب داشت. برا همین قسمت بالایی زمین رو تقریبا باید هم قد خودمون میکندیم .ولی قسمت پایینی رو تقریبا باید20 تا 30 سانت میکندیم. ما اول چند تا کلنگ زدیم. دیدیم نه. تو این نمی تونیم برا خودمون کاره ای بشیم . رفتیم سراغ بیل. اینم سخت بود. ولی از کلنگ که آسونتر بود. بعد از تلاش شبانه روزی دوستان تقریبا ساعت 12 ظهر بود که کار فرت!!! کمی استراحت و نماز ( راستی چه حالی میداد. چون تقریبا 9 روز اونجا بودیم و 9 هم کمتر از 10 میباشد، نمازمون شکسته بود. جاتون خالی. 9 روز نماز شکسنه) و ناهار و بعدش به خاطر اصرار بچه ها باز هم به همون استخر کذایی رفتیم. روز قبلش که رفته بودیم تقریبا 6 یا 7 نفر بودیم. ولی امروز 25 نفر (اگه گردش کنیم) اومده بودن.از این 20 نفر اضافه بر دیروز فقط 2 یا سه نفر دیگه بودن که جرئت کردن بپرن . یکیشون محمد زمانی بود. شانسمون چه دلی داشت. ما دیروز از ارتفاع کم پریده بودیم. ولی اون جرئت کرد و از همون ارتفاع 20 متری پرید. ما هم بهمون بر خورد رفتیم بالا که بپریم. اول که ارتفاع رو دیدیم گفتیم بابا بیخیال. ولی دیدیم که بچه ها دارن میپرن. یکی گفت پایین رو نبین و بپر. ولی ما دیده بودیم و دیگه جرئت نمی کردیم. دودل بودم که بپرم یا نه که یهو فرت!!! یعنی مرشد فرت!!! پریدیم پایین. باورم نمیشد. دیگه اون 10 متریه برام شده بود بازی. حالا دیگه فقط میخواستم از اونجا بپرم. فکرش رو بکن 2 یا 3 ثانیه بین زمین و آسمون معلق باشی.هی میگفتم پس چرا نمیرسم. دل و رودم به هم پیچیده شد. ولی خیلی حال داد. تا به آب رسیدیم یه صدایی ایجاد شد که انگار یکی ترکیده . جو گیر شده بودیم به بچه ها گفتم بریم بالا 2باره بپریم. انا هم خیلی حال کرده بودن. رفتیم بالا ولی دوباره نیومدیم پایین. یادم نیس چرا.

ادامه ی خاطره در پست بعد...

یا علی