یکی از فامیل هایمان مریض بود. به هر دکتری رفت جوابش کردند.بیچاره شده بود. بهش گفته بودند تا آخر عمرش-معلوم نبود تا کی- باید زمین گیر شود. از آخرین دکتر که جواب رد را شنید آمد خانه گفت:« من را ببرید مشهد». پسر بزرگش ماجرای مشهد را  برای من تعریف کرد:« یک روز گفت تنهای میخواهم بروم حرم اما چون مریض بود، من هم بدون اينكه متوجه بشود، دنبالش راه افتادم. به نزديكي هاي حرم كه رسيديم ، به در تكيه داد. تاا آن روز نديده بودم آنطوري گريه كند. از آقا خواست از دو شفا- مرگ يا بهبودي- يكي اش را به اش بدهد. بعد از يك هفته كه از مشهد برگشتيم پدرم فوت كرد اما هيچ كس براي مرگش ناراحت نشد چون او شفايش را از آقا گرفته بود.

*

خواهرم ازدواج كرد و رفت خارج. مادرم از لحاظ روحي شرايط خوبي نداشت. به خاطر يك ماموريت كاري بايد مي رفتم مشهد. مادرم گفت:« رسيدي حرم يك زنگي به من بزن». رفتم مشهد. ظهر همان روز رفتم زیارت. گنبد را که دیدم شما ره خانه مان را گرفتم:« مامان من الآن روبروی گنبد هستم.» نمی دانم چقدر گذشت. هر دویمان داشتیم گریه می کردیم .هیچ چیزی نمی گفتیم. دل هر دویمان برای خواهرم تنگ شده بود. امام رضا(ع) شده بود سنگ صبورمان.

*

آن قدیم ترها همسایه ای داشتیم که سنی بودند( بین عوام تلقی با این شکل است که سنی ها به امامان تشیع اعتقادی ندارند). دختر این همسایه ی ما بچه دار نمی شد. یک روز مادر این دختر با مادر من داشت درد دل می کرد. می گفت که دخترش را می خواهد ببرد پابوس امام رضا(ع)! مادرم تعجب کرده بود. زن همسایه گفت:«امام رضا(ع) در روزهای سخت نعمت همه ی آدم هاست.

*

از آخرین سفری که به مشهد رفته بودم چهار سال می گذرد. قرار بود برای همین پرونده هم با دوستان به مشهد بروم اما در آخرین روزها نشد. می داستم که این نشدن بی حکمت نیست.  من در این چهار سال برای امام رضا(ع) هیچ کاری نکرده بودم، نه مطلبی نوشته بودم و نه ادای دینی کرده بودم. رفتم سراغ حافظ:« به جان پیر خرابات و حق نعمت او / که نیست در دل من جز هوای خدمت او / بهشت اگر چه نه جای گنه کاران است / بیار باده که مستظهرم به همت او».

کامران بارنجی - همشهری جوان . ش ۲۳۵

یا علی مددی