گنجشکی به خدا گفت :
لانه ی کوچکی داشتم ، آرامگاه خسته گی هام ، سرپناه بی کسی هام ، طوفان تو آن را از من گرفت! کجای دنیای تو را گرفته بود؟
خداوند گفت:
ماری در راه لانه ات بود، تو خواب بودی، باد را گفتم لانه ات را واژگون کند . آنگاه تو از کمین مار پرگشودی ! ! !
چه بلاها از تو به واسته ی محبتم دور کردم و تو ندانسته به دشمنیم برخاستی !!

یا علی مددی